همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

عید غدیر 91

خورشید شکفته در غدیر است علی باران بهار در کویر است علی در مسند عاشقی  شهی بی همتاست بر ملک محمدی امیر است علی امسال دومین سال بودن دختر نازم در این عید بزرگ تو جمع سه نفرمونه خدایا ممنونم به خاطر سلامتیش...خنده هاش و بودنش عیدت مبارک نفسم امیدوارم مثل امیرمان علی (ع) با گذشت...شجاع....عادل و با محبت باشی ...
13 آبان 1391

یکی جلو منو بگیره این قند عسلو نخورم....

نون خامه ای مامان عکس بدون شرح بذارم یا از دلبریهاتم بگم؟ میگم....... بگم که عاشق بازی با باطری هستی...باطریهارو میذاری سر جاشون و بیرونشون میاری.....مرتب تکرار میکنی....اگرم نشد قیافت دیدنیه..... وقتایی که میخوای بری دَدَر اگه آماده بشی دیگه حتی نمیذاری ما آماده شیم...اینجام همش دنبال بابایی.....حتی میخواستم عکس بگیرم روتو برمیگردوندی دردونه... عاشق کَره ای...تا می بینی سرتو تکون میدی و میگی به به....حتما هم باید با چاقو میل کنی....منم یه چاقوی کند میارم.....شمام خیلی با احتیاط دهنتو باز باز میکنی و خیلی آروم چاقو رو بیرون میاری... نمیدونم این لوله هواکش چه جذابیتی داره که ول کنش نیستی پسته ی خندونم ...
11 آبان 1391

یه بوسه به شیرینی تمام زندگی....

امروز 10 آبان 91 نگین انگشترم عصر که از خواب ناز بیدار شدی کنار من و بابا نشسته بودی و داشتی بازی میکردی....... یه دفعه برگشتی و لب کوچولوتو گذاشتی رو صورت بابا...... وای دنیا رو بهمون دادی شیرینم.....دو بار دیگه هم تکرار کردی و من و بابا رو به عرش آسمون رسوندی خیلی ذوق کردم که دختر مهربونم مهربونی رو بدون هیچ آموزشی یاد گرفته قبلا چند بار می میتو بوس کردی اما امروز برام یه جور دیگه بود.....هر چقدر میخواستم ببوسمت نذاشتی بعدش رفتیم برای خونه وسایل بخریم....برای شما هم پاستیل میوه ای خریدم و وقتی برگشتیم برات یه خیار سبز پوست گرفتم و خودمم مشغول سبزی پاک کردن شدم...... شمام خیار میخ...
10 آبان 1391

عید قربان 91

نور چشمم.....شور زندگیم امیدوارم غمهایت قربانی شادیهایت شوند ٣ آبان ٩١ چهارشنبه شب ساعت ١٢.٣٥ به سمت تهران حرکت کردیم....بابا جونی هم همراهمون بودن.....خیلی خوب بود آخه چند ماهی میشد خاله رو ندیده بودیم و از دیدن خاله صبا و عمو محمدرضا حسابی خرسند شدیم برای زیارت به حرم حضرت عبدالعظیم هم رفتیم و شما با بابا رفتی زیارت و من و خواهری بعد از مدتها یه کم حرفای خواهرانه زدیم..... توی را همش خواب بودی اما صبح ساعت ٥.٥ بیدار شدی و نخوابیدی تا ٩ صبح صبح پنجشنبه که رسیدیم دلبریها شروع شد.....میرفتی رو سبد و هی بشین پاشو میکردی و خنده های از ته دل که دل همه رو میبره شنبه پدر و دختری داشتین با هم قدم میزدین و ...
9 آبان 1391

پانزدهمین ماهگرد عشقم

عروسک زیبای من 15 ماهه شدنت بهاری بهترینم ١٥ ماه است که در زندگیمان عشقی ابدی جاریست...... آمدی و با آمدنت لحظه لحظه هایمان را شورانگیز ساختی..... با تو شوقی به زندگی هست.... بهار زندگیمان دوستت داریم ...
6 آبان 1391

آخرین ورق های خاطرات 14 ماهگی

تنها دلخوشی زندگیم بیشتر احساس میکنم بزرگ شدی و معنی حرفامو میفهمی و خانم شدی خاطرات این روزها دیدنی ست ، اینجا داری کل خونه رو میگردی و حسابی هم کیف میکنی عاشق این حرکت لباتم ،اما تا میام عکس بندازم دیگه این کارو نمیکنی طبق معمول همیشه گل یاس مامان کاسه ی خورشتشو برگردونده رو خودش دختر همه چیز تمام من پاتو نشونم میدی تا ناخناتو بگیرم....اینجاهم خودتون دست بکار شدین هستی من پاشو نشونم میده و دمپایشو داده بهم تا پاش کنم جمعه 28 مهر 91 برای اولین بار ناردونه ی من خاک رو لمس کرد....تو باغچه ی خونه ی مادری اینا میخواستم ازت عکس بگیرم شمام خاک برات جالب بود خورشید خونه ی ما داشتم تو حمام خونه ی مادری لباسات...
3 آبان 1391

بابا ما رو برد ماموریت

زیباترین بهانه ی بودنم دیروز 23 مهر 91 ما هم با آقای پدر رفتیم ماموریت......بابا در ماه دو بار میره بوانات که یکی از شهرستانهای فارسه ماموریت و همیشه شب هم میرفت مهمانسرا ،ما هم میرفتیم خونه ی مادری اینا.....ماه پیش نرفتیم چون خواستم عادت کنیم اما بابا دلش طاقت نیاورد و شب برگشت....آخه نگرانمون بود این ماه باهاش رفتیم.....خیلی خوش گذشت خیلی این توی راه رفتنه که صفاشهر بابا رفت بانک و ماهم تو ماشین روبرو یه مهد کودک بودیم......رفتیم سوار سرسره ی مهد هم شدی......قسمت بالایش ایستاده بودی و نمی ذاشتی بچه ها برن....میخواستی باهاشون بازی کنی اما دخملم اونا مثل شما تعامل اجتماعیشون بالا نبود و فقط بهت زل زده بودن و نگات میکردن ...
24 مهر 1391

خاطره های عکس دار

امید بخش زندگیمون به مناسبت روز کودک دوشنبه 17 مهر رفتیم شهربازی ستاره و خیلی هم خوش گذروندیم بعدشم تو راه برگشت خوابت برد اما تا رسیدیم خونه ی مادری اینا بیدار شدی و حسابی تا آخر شب آتیش باروندی و با تلاش زیاد ساعت 2 صبح خوابیدی اینم سیب خوردنت که خیلی دوست داری....نوش جونت شب همونجا موندیم و صبح من و بابا رفتیم دانشگاه دنبال مدرک مامان و فندقی رو گذاشتیم خونه پیش مادری و خاله سحر......خیلی دوریت برام سخت بود.....چند باری هم تماس گرفتم و باهات صحبت کردم....وای مامانی این اولین بار بود از پشت تلفن باهات حرف میزدم......شمام انگار دلت تنگ شده بود اصلا تلفن و به خاله نمی دادی.....تا آخر گریه م دراومد و به خاله گفتم تورو خدا ...
19 مهر 1391

یه دنیا بازیگوشی

دختر خواستنی من همیشه با دیدن بچه های بازیگوش که یه جا بند نمی شدن کیف میکردم و وقتی ماماناشون دعواشون میکردن میگفتم دلتون میاد......و همیشه آرزو میکردم یه بچه ی بازیگوش داشته باشم دیروز فهمیدم به آرزوم رسیدم و حالا ماجرا................ شب قبلش خانم کوچولو چون روزش اصلا نخوابیده بود ساعت 9.5 راحت خوابید.......ساعت یک شب بیدار شد، قبلش برا شیر بیدار میشد اما چشماشو باز نمیکرد.....خلاصه متوجه شد که پیش مامانی نیست و تو تخت خودشه.....دیگه نخوابید تا ساعت 2.........منم کلافه بابا رو بیدار کردم و گفتم خودت میدونی و دخملی....بابا  هم فقط 10 دقیقه گردوندش و آوردش بالا سرم......دیگه ساعت 3 با هزار ادا و اصول خوابوندمش.....ولی تا گذاشتم...
16 مهر 1391