همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

وندا در نماز با خدا

هستی من شنبه 8 مهر 91 آقای پدر میخواست نماز بخونه  طبق معمول از بغلش پایین نیومدی تا گذاشتت کنارش و نمازشو خوند......داشت تسبیح میگفت تسبیح و گرفتی و انداختی گردنت و سرتو سمت سجاده خم کردی و آروم با صدای توی حلق گفتی دَدَدَسیح الهی قربونت بشم من و بابایی دیوونه میشیم که با این دلبریهات داشتی تی وی ،می دیدی تا تبلیغاتش شروع شد رفتی نزدیک و دستتو گرفتی به میز و ایستادی و زل زدی به تی وی منم خاموشش کردم تا بیای عقب و چشمای خوشگلت آسیب نبینه برگشتی پیشم و کنترل و دادی بهم و گفتی مـــــــامان و به تی وی اشاره میکردی یعنی روشنش کنم......تا روشنش کردم دیگه نرفتی نزدیکش و از همونجا نگاه میکردی نان...
10 مهر 1391

چهاردهمین ماهگرد نفسم

گل خوش بوی من....عطر بهشتی من 14 ماهه که تو رو داریم و بی نهایت خوشحالم و دوستت دارم چهار دهمین ماهگردت مبارک دقیقا یک ساعت دیگه 14 ماهه می شی و داره غروب میشه و همزمان وارد زادروز تولد امام رضا(ع) هم میشیم یعنی این ماهگرد تولدت با تولد امام عزیزمون یکی شد مبارکت باشه غنچه ی نازم......ایشالا همیشه سالم و شاد باشی نور چشمم اما مامانی غذا هم بخور تا مامانی هم شاد بشه خوابت تنظیم شده و ساعت 9 می خوابی فقط گاهی که مهمونی باشیم نه دوست دارم گل بهاری مامان و عاشقتم ...
6 مهر 1391

کارای شیرین با عکس

 حبه ی انگورم دیروز 5 مهر 91 برای اولین بار با میل خودت به شکلات اشاره کردی و خواستی قبلا فقط پوستشو میکردی تو دهنت و وقتی بازش میکردم نمی خوردی، منم ظرف شکلات رو از ترس اینکه نری و پوستشو نخوری گذاشته بودم رو سر یخچال، اما دیشب بهش اشاره کردی منم برات آوردم اما برنداشتی و وقتی خودم بهت دادم گرفتی و خوردی و اندازه یه نخودش رو انداختی کنار خیلی هم ذرت دوست داری....داری ذرت بخار پز میخوری اینم نان خوردن به روش وندایی....به نان میگی نا ....میری سر نونا و میگی نا این گهواره رو مادری برات خریدن....مرسی مادری....سشوار و شونه و قاشق و شیشه شیر هم داره اینم سری آشپزخونه ایته.......واسه هم چایی میریزیم تو فنجوناش...
6 مهر 1391

تلاش تلاش تا قدم

فرشته ی آسمونی من خیلی وقته دستتو میگیری به وسایل اطرافت و می ایستی خیلی وقته با کمک گرفتن از همون وسایل تاتی تاتی دور خونه میچرخی اما حالااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 4 مهر 91 خاله سحر خونمون بود و هی میگفت وای خودش ایستاد.......منم میگفتم آره بلد شده عصر نشسته بودیم یهو دیدم خانم خوشگل توانمندمون دستشو گذاشت زمین ..... باسنش رو داد بالا....... کم کم بلند شد با زانوهای خم شده وووووووووووووووووو  زانوهاشم صاف کرد و ایستاد انقدر ذوق زده شدم و جیغ و دست زدم و هورا کشیدم.....و هول شده بودم و با دوربین خاموش فیلم میگرفتم سحر گفت من که از صبح دارم میگم خودش ایستاده بود.....جالبه که اولین باری هم که چهار دست...
5 مهر 1391

روز دخترِ دختر برگ گلم مبارک

دختر یکی یه دونه ی من روزت مبارک یه کم تاخیر داشتم ببخشید خاله صبا هم واست اس ام اس زد و تبریک گفت مادری هم مثل سال گذشته شرمنده م کرد و هم واسه من و هم شما کادو خرید برا شما گردنبند سنگ ماه تولدت و برا منم یه گوشواره خوشگل دستش درد نکنه بذار یکم از دلبریهات بگم اینروزا دستتو میذاری زمین و با عرض معذرت باسنتو میدی هوا و بعد رو پاهات میشینی این کارا مال کوچمولوگیهاته.....خودتم عشق میکنی و میدونی ازش گذشته هر کی میره جایی و به هر چیزی که تموم میشه مثل ترانه.....غذا.....میگی دَف کنترل و میگیری جلو تی وی و گاهی هم کانال عوض میکنی و صداشو کم و زیاد و میکنی و کلی میخندی و کیف میکنی با آهنگ میخونی...... دَ دَ دَ دَ دَ ...
1 مهر 1391

بای بای مریضی....

عشق کوچولوی من شنبه 18 شهریور 91 رفتیم دکتر صبح بردمت حمام....ناخناتو کوتاه کردم...و بعد از ناهار که کم خوردی خوابوندمت نوزدهم درمانگاه امام رضا وقت داشتیم...اما چون دکتره سری قبل نذاشت مادری هم باهامون بیاد و یه کم هم دلش سنگ بود و رعایت بچه هارو نمیکرد....دوباره زنگ زدیم به دکتر منیری....دیگه از سفر اومده بود عصر رفتیم مطب دکتر منیری......انقدر اضطراب داشتم که احساس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه.....حتی نمی تونستم باهات بازی کنم...فقط به زور بهت لبخند میزدم و بغلت میکرد.....خوب بود مامانم همراهمون بود....و همش بغل مادری بودی.....خاله سحر و سارا هم بودن اما اونا از ترسشون توی مطب نیومدن......بعد کلی انتظار رفتیم پیش دکتر.....وقت...
18 شهريور 1391

اولین بار بدون مامان بودن.....

سلام عزیز دلم دیروز برای اولین بار بدون مامان خونه بودی قبلا با ،بابا اسماعیل ،بابا و مامان خودم رفتی بیرون اما تو خونه بمونی من برم بیرون........نه دیروز 13 شهریور 91 ختم مامان بزرگ دختر عموهام بود.......خدا بیامرزدش مثل مادر بزرگ خودم بود.......میخواستم ببرمت اما خاله سحر و خاله سارا اومدن خونمون......منم واست غذا گذاشتم و با مادری رفتیم ختم........یک ساعت شد.....دل تودل خودم نبود.....همش میگفتم چرا بچه ها زنگ نزدن؟......یعنی واقعا آروم مونده بودی؟ البته خیلی خاله هاتو دوست داری وقتی اونا باشن حتی بغل منم نمیای وقتی برگشتم دیدم  تو بغل خاله سحر خوابیدی میگفتن بازی کردی....بعد سرتو گذاشتی رو شونه ی خاله سارا......تابت داده بود........
15 شهريور 1391

هاپو میگه.....

ستاره ی زندگی من امروز 11 شهریور 91 پرسیدم هاپو میگه؟......... هاپ هاپ سریع بعد من گفتی هاپ .......همچین ذوق کردم که شمام فهمیدی چه شیرین کاری کردی....هی مدام میگفتی..... هاپ .... هاپ .... هاپ چهارشنبه 8 شهریور مادری اینا اومده بودن.......مادری به باباجون گفت حاجی کجایی بچه ام دنبالت میگرده؟ حاجی؟.......شمام گفتی....... آنی دیگه مادری از ذوق و شوق همه رو خبر کرد که نوه ی گلش میگه حاجی......تند و تند هم میگفت حاجی شمام تکرار میکردی آنی و میخندیدی میگم بابا کو؟ رفت؟.....شمام میگی دَف البته دَ رو میکشی میگم خاله کو ؟ میگی نیــــــــــــــس به خاله میگی آده به سحر میگی دَ هَ به سارا میگی ...
11 شهريور 1391

هوراااااااااااا....هورا وندا

دختر برگ گلم...گلبرگم جمعه 3 شهریور 91 ، داشتی با جورچینت بازی میکردی و مینداختی تو میله منم برات دست میزدم و میگفتم هورااااااا........خوب نگام کردی و یه دونه دیگه انداختی..... دست زدی.....دستتو بردی بالا و گفتی هِــــــــــــــــــــــــــــــه انقدر ذوق کردم.....چند بار دیگه هم تکرار کردیم.....وقتی بابا هم اومد بهش گفتم و ذوق زده اش کردم امشبم 9 شهریور 91 ، با مادری اینا و خاله نرگس من رفتیم پارک.....متین پسر خاله نرگس خیلی دوستت داره و همش قربون صدقه ات میرفت....شمام خیلی دوسش داری و باهاش بازی میکنی......متین رفت بازی کنه بهش اشاره میکردی بیاد....بابا صدا زد متین بیا .....متیـن........الهی دورت بگردم شمام صداش زدی و گفتــــی... ...
10 شهريور 1391