همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

یه دنیا بازیگوشی

1391/7/16 7:26
نویسنده : مامان صدف
371 بازدید
اشتراک گذاری

دختر خواستنی من

همیشه با دیدن بچه های بازیگوش که یه جا بند نمی شدن کیف میکردم و وقتی ماماناشون دعواشون میکردن میگفتم دلتون میاد......و همیشه آرزو میکردم یه بچه ی بازیگوش داشته باشم

دیروز فهمیدم به آرزوم رسیدم

و حالا ماجرا................

شب قبلش خانم کوچولو چون روزش اصلا نخوابیده بود ساعت 9.5 راحت خوابید.......ساعت یک شب بیدار شد، قبلش برا شیر بیدار میشد اما چشماشو باز نمیکرد.....خلاصه متوجه شد که پیش مامانی نیست و تو تخت خودشه.....دیگه نخوابید تا ساعت 2.........منم کلافه بابا رو بیدار کردم و گفتم خودت میدونی و دخملی....بابا  هم فقط 10 دقیقه گردوندش و آوردش بالا سرم......دیگه ساعت 3 با هزار ادا و اصول خوابوندمش.....ولی تا گذاشتمش زمین چشمای نازشو باز کرد......خود بابا بلند شو و تابش داد تا خوابید

ظهر ساعت 12 از خواب بیدار شدیم

صبحانه که نخورد و فقط می می.....یه کم هم نون

ناهار ماکارونی درست کردم که راحته.....دیگه نذاشت تکون بخورم و همش صدام میزد مامانی و کنترل تی وی رو نشونم میداد تا براش فیلم عروسی....شعر کودکانه...تبلیغات شبکه جم و......رو بذارم

بابا هم که اومد یه دقیقه ننشست و سه تایی با هم بازی کردیم

تا عصر که ساعت 6 تازه خوابید......7.5 بیدار شد و دور تا دور خونه گشت میزد و هر از گاهی هم میرفت تو اتاق و با اسباب بازیهاش بازی میکرد

با استفاده از کت و کول مامانی هم میرفت رو اوپن آشپزخونه و وسایلا رو میریخت پایین

بعدشم یاد گرفته بود بره بالای توستر و بشینه و وایسه و برا خودش دست بزنه و بگه هورا....توستر هم آوردیم پایین....اینجا هم داره میگه اِشــــــــــــــــی

همه ی این کارها تکرار هم داشت و ما فقط دنبالش بودیم بلایی سرش نیاد

با همسری نشستیم چایی بخوریم وندا هم دور سالن میگشت و گاهی هم صدامون میزد و دست میزد تا ما هم دست بزنیم

اومد کنارمون و دوباره دست زد و هورا گفت و رقصید......چند دقیقه بعد ساکت شد.....ما هم دیگه کاری به کارش نداشتیم.....یهو دیدم وندا رو اوپن نشسته...از جا پریدم ....خواستم بغلش کنم شیشه شربتو انداخت و شکست

بغلش کردم دست و صورتشو شستم و برای خواب آمادش کردم

بابا هم همه ی چراغارو خاموش کرد

ولی مگه میخوابید.....اول عروسکای توی تختشو انداخت پایین بعد نگاه میکرد ببینه کجا افتاده و میگفت دَتیش...بعد عروسکایی که به تختش آویزون بودنو میبرد تو تخت و پرت میکرد بیرون منم بازشون کردم...بعد ایستاده و به چراغ خواب بای بای میکنه که خاموشش کردم...بعد ایستاده و میزنه به قاب عکسای کنار تختش، اونارو هم برداشتم....دیگه دیده چاره ای نیست رفته کلید برق کنار تختشو زده لامپ روشن کرده و زده زیر خنده

دوباره بابا اومد کمک....ولی نخوابید و خودم بردم خوابوندمش....ساعت یک بود دیگه خوابید....اینم بعد چند بار که بیدار شد

اینجا هم برگ گلم از طبقه بالایی وسایل و میذاره طبقه ی پایین و اینو بارها تکرار میکنه

خیلی هم دوست داره از کتابخونه بالا بره منم بالش گذاشتم نخوره زمین

 

وندایی منتظره مامان آماده بشه با هم بریم پارک

دستای کوچولوشو که الهی فداش بشم گذاشته رو چشمم و میگه اِ اِ اِ بعد برمیداره میگه دَتیش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامانی درسا
18 مهر 91 2:58
الهی این وندای فسقلی با این کارای با مزه ش .....مامانی خدا قوت خوب از کت و کول اقتادی ها ........


واقعا حسابی انرژیمو گرفته
مامان نوژاجوني
18 مهر 91 10:21
ماماني بايدخستش كني تا راحت بخوابه ببرش پارك بزار بدوه وبازي كنه يا توي حياط باهاش دنبال بازي كن خوب كه خسته بشه ميخوابه


خانم خستگی نداره آخه راه نمیره همش بغلمونه
سودابه
18 مهر 91 14:08
سلام عزیزم. اومدم بگم لطفابرای عروسم دعا کنید


امیدوارم حالشون خوب بشه و سلامت باشن و خطری براشون نداشته باشه
مامان نوژاجوني
19 مهر 91 9:16
شيطون بلاي نانازي


ممنون خاله جونی
آناهیتا مامانیه آرمیتا
19 مهر 91 12:12
ای شیطون بلا