بای بای مریضی....
عشق کوچولوی من
شنبه 18 شهریور 91 رفتیم دکتر
صبح بردمت حمام....ناخناتو کوتاه کردم...و بعد از ناهار که کم خوردی خوابوندمت
نوزدهم درمانگاه امام رضا وقت داشتیم...اما چون دکتره سری قبل نذاشت مادری هم باهامون بیاد و یه کم هم دلش سنگ بود و رعایت بچه هارو نمیکرد....دوباره زنگ زدیم به دکتر منیری....دیگه از سفر اومده بود
عصر رفتیم مطب دکتر منیری......انقدر اضطراب داشتم که احساس میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه.....حتی نمی تونستم باهات بازی کنم...فقط به زور بهت لبخند میزدم و بغلت میکرد.....خوب بود مامانم همراهمون بود....و همش بغل مادری بودی.....خاله سحر و سارا هم بودن اما اونا از ترسشون توی مطب نیومدن......بعد کلی انتظار رفتیم پیش دکتر.....وقتی معاینه ات کردن گفتن کار ایشون نیست.....البته دلش نیومد اذیتت کنه....و گفت چون دو هفته کرم رو زدیم و بدنت خیلی نازک نشده باید بریم پیش دکتر زنان.....وای گفت شایدم با بیهوشی واست بازش کنن.....من که مردم
خودش زنگ زد به دکتر شوشتریان......و موضوع رو بهش گفت....و تاکید کرد که بچه ست و باید مراعاتشو کرد.....
با هزار برابر استرس و غم بیشتر رفتیم مطب دکتر شوشتریان......وقتی رفتیم داخل گفت عزیزم بچه اولته....باید موقع شستنش بیشتر دقت کنی تا آلودگی جا نمونه و باعث چسبندگی نشه....منم گفتم من حتی بعد شستن دستمال مرطوب میکشم......
خوابوندمت رو تخت.....دیگه دستام میلرزید....داشتم پوشکتو باز میکردم....تپش قلبم رفته بود بالا....شمام شروع کردی به گریه.....اشک تو چشام جمع شده بود......احساس میکردم الانه که سرم منفجر بشه......استرسم خیلی بالا بود......دکتر تا اومد و منو دید گفت شما بیرون باشی بهتره مامان بزرگش هست نگران نباش
رفتم بیرون.....صدای گریه ات میومد و منم این طرف داشتم گریه میکردم......یک دقیقه بیشتر نشد....دکتر صدام زد و گفت بیا عزیزم تموم شد.....بدنتو تمیز کردم و پوشکتو بستم و بغلت کردم و آروم شدی
خدارو شکر دیگه راحت شدی.....بعدشم رفتیم بیرون و مادری برات پیپس و پیتزای سبزیجات گرفت....انقدر تو رستوران بازی کردی و خندیدی که همه ی هواسا بشما بود
اینم عکس تو ماشین که بودیم ....عقب نشسته بودی با خاله ها و با مامانی بازی دالی موشه میکردی و بلند میخندیدی...قربون خنده هات بشم