همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

پنجمین مروارید

عزیز دردونه ی من شنبه 22 مرداد 91 فرشته ی مهربون پنجمین مرواریدت رو بهت هدیه داد یه کم سفیدیش معلومه آدرسش : دندون پیشین کناری سمت چپ بالا خوشگلم از سه شنبه 25 مرداد 91 با یه گاز استریل و آب جوشیده ی سرد شده دندونات و لثه هاتو تمیز میکنم خیلی دوست داری و تا گاز و دستم میبینی دهنتو باز میکنی خدارو شکر ...
26 مرداد 1391

هفته ای که گذشت

گل خوشگلم سه شنبه ی گذشته دمای بدنت هی میرفت بالا ، البته فکر نمیکردم تب باشه چون قطع میشد و دوباره می اومد اما کم بود تا پنج شنبه ، بهت استامینوفن دادم و رفتیم مطب دکتر اما متاسفانه یه اشتباه پیش اومده بود و من از یه دکتر دیگه واست وقت گرفته بودم و دکتر اطفال دیگه بهت نوبت نداد (118 شماره اشتباهی داده بود) تا شنبه صبر کردیم و تبت هم قطع شد تا بردیمت پیش دکتر منیری ، معاینه ات کرد و گفت مجاری اداریت بسته است و همین باعث عفونت میشه ، بهت دارو داد تا استفاده کنیم و بعد شش روز بازش کنن، و بعد از اون آزمایش بدی تا ببینن عفونتت چقدره و دارو تجویز کنن، منم از دلشوره دارم میمیرم و انقدر عصبی شدم که حوصله ی خودمو هم ندارم ایشالا زودتر خوب شی عز...
24 مرداد 1391

وندا ، دنیای بابا

وندای عزیزم چند وقته که می خوام واست از احساس خودم ، لحظه ی تولدت بنویسم اما متاسفانه وقت نشد و بابا از این بابت عذر می خواد. این اولین مطلبیه که بابا واست می نویسه. شاید تولدت بهونه ی خوبی باشه واسه نوشتن. در ابتدا خداوند رحمان رو شکر می کنم که بزرگترین هدیه زندگیمو در قالب یه فرشته ی آسمونی واسم به زمین فرستاد. عزیزم هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر به این اعتقاد پیدا می کنم که تو هدیه ای باشکوه از طرف خدایی. می دونی آخه موقعیت ما برای بچه دار شدن خوب نبود. من کار و درآمد خوبی نداشتم تا بتونم مخارج یه بچه رو اون طوری که دل من و مامانت می خواست تامین کنم. تا این که یه روز مامان صدف منو با خبر بچه دار شدنمون غافلگیر کرد. با وجود همه ی مشکل...
22 مرداد 1391

پرنسس وروجک

وروجک بازیگوشم سلام قربونت بشم خیلی بامزه شدی ، هر روز کارایی می کنی که من ذوق مرگ میشم قبلا که یادته گفته بودم دی وی دی رو از پشت میکشی تا می افته و می خندی......حالا دیروز رفته بودی پشت میز و هی می گفتی اِه اِه اِه .....اومدم دیدم گیر دادی به کابل دی وی دی به تلویزیون.....از جاش بیرونش آوردم دادم بهت تا یه لبخند خوشگل و رضایتمند تحویلم دادی یه دونه ی من پاتو میذاری رو بالش قلقلی و میری رو مبل....حالا امروز 17 مرداد 91 تونستی بری رو مبل تکیه ...آخه بالشه کنارش بود....انقدر ذوق کردی......منم همین طور.....فکر کنم چون این یکی به دیوار نچسبیده و پشتش بازه خوشحالت کرد می بینی مامانی چه دردونه ای هستی، از چشمای خوشگلت بازیگوشی می...
18 مرداد 1391

خدایا.....هر چقدر شکرت کنم باز کم است

خدای رحمان و رحیم روزی صد هزار مرتبه شکرت میکنم به خاطر فرشته ای که به ما هدیه کردی روزانه کمه ثانیه ای صد هزار مرتبه شکرت خدایا ثانیه ای صد هزار مرتبه شکرت بخاطر عزیزی که با خنده هاش روح زندگی رو تو خونه پخش میکنه خدایا ثانیه ای صد هزار مرتبه شکرت بخاطر عزیزی که وقتی گریه میکنه به هر دری میزنم تا آروم بشه و راضی نگهش دارم خدایا ثانیه ای صد هزار مرتبه شکرت بخاطر عزیزی که نگران سلامتیش ، خوردن و نخوردن و خوابیدنشم خدایا ثانیه ای صد هزار مرتبه شکرت بخاطر عزیزی که حاضرم تمام لحظه های عمرم کنارش باشم و باهاش بازی کنم تا بخنده ، حتی اگه به هیچ کارم نرسم خدایا ثانیه ای صد هزار مرتبه شکرت بخاطر عزیزی که وقتی حرف میزنه تم...
18 مرداد 1391

روزهای یکساله

مروارید کوچولوی من امروز موقع شیر خوردن همش گریه میکردی و پاهاتو از بغلم میذاشتی روی زمین.....از چند روز پیش این کارو میکردی اما بدون گریه .....اما امروز دیگه اصلا حوصله ی مدارا با مامان و نداشتی....بعـــــــــــــــله....تازه متوجه شدم خانم خوشگل مامان میخواد خوابیده کنار مامان می می بخوره ...تا منم دراز کشیدم شیر خوردی و آروم خوابیدی گل یاسم از 5 ماهگی نی نی های دیگه رو دوست داشتی و واسشون ذوق میکردی ......اما حالا بهشون اشاره میکنی و میگی نَی نَی یا نَ نَ و با ذوق میخندی الهی فدای ذوق کردنات بشم من دیروزم رفتیم عکسای تولدت و تایید کردیم واسه چاپ، خانمه میگفت یکی از عکسات شده گل سر سبد آتلیه ......فقط بخاطر ژست عاشق...
15 مرداد 1391

اولین سالروز تولدت هستی ما وندا کوچولو

زندگی قشنگ ما وقتی داشت یکنواخت می شد ، خدا یکی از فزشته هاشو کم کرد و هدیه داد به ما، تا زندگیمون روز به روز زیباتر و شیرین تر بشه و ما با همه ی وجود پاره ی تن و عصاره ی زندگیمان را دوست می داریم پرنسسم تولدت مبارک یکسال چقدر زیبا گذشت ، آرزو میکردم خودت بتونی خودتو سرگرم کنی ، بازی کنی ، دنبالم بیای ، صدام کنی و بگی مامان یکسال تو بغل هم خوابیدیم و خواب فرداهای زیبارو دیدیم حالا چهار دست و پا انقدر سریع به همه جا سر میزنی که منم چهار چشمی مراقبتم، میگی مامان، می پرسی کیه ، چیه بابا رو صدا میزنی و میگی دَ دَ تا ببردت بیرون با انگشتای کوچمولوت غذا دهن منو بابا میذاری حالا دیگه سلیقه ی غذایی داری و به جز شیر م...
6 مرداد 1391

من با این تب چیکار کنم

قربون دخمل نازم برم ، فقط یه روز مونده به اولین زادروز پرنسسم اما دیروز باز تب کرده، دکتر هم گفت گلوش عفونت داره و بهش آزیروسین و استامینوفن و دیفن هیدرامین داده ، هفته ی دیگه می برمش یه دکتر دیگه تا شاید بفهمه این عفونت از کجاست امروز پنج شنبه ست و دکتر نیستش اما شنبه حتما هست گل خوشگلم زود خوب شو که دارم دیوونه میشم، بخاطر مامان خوب شو ، خدایا کمک کن  مریضی کوچولوی من زود تموم بشه و درمان بشه و عفونت از بدنش بره
5 مرداد 1391