وندا مامان خودش شده
برگ گل ٢ماه و ٢٨روزه ی من امروز انقدر خوردنی شدی که نگو و نپرس از خواب که بیدار شدی گذاشتمت جلو بخاری(دیشب بخاطر تو بخاری راه انداختیم)شروع کردی به بازی کردن و با قاب و گل و مجسمه حرف زدن منم مشغول کار یه دفعه دیدم صدات دراومد از تو آشپزخونه شروع کردم به حرف زدن با گل نازم(چیه نفس؟عزیزم،الان میام و...)دیدم آروم شدی اومدم پیشت دیدم به به خانم خانما خوابیده،دوباره رفتم دنبال کارام دوباره بیدار شدی بازی کردی و دوباره یه ربع خوابیدی و وقتی بیدار شدی شیر میخواستی که یه کوچولو گریه کردی(همه ی این ماجراها ٢.٥ساعت به طول انجامید)الهی دورت بگردم که خودت بجای من خودتو خوابوندی ...