همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

عشقی به نام مادر...روز مادر 91

تو ای مادر که یه عمره دلت با غصه همسازه صبوری های تو مادر منو به گریه میندازه مثل یک طفل خواب آلوده من محتاج آغوشم از اون لالاییات مادر بخون بازم توی گوشم برای سرنوشت من تو دلواپس ترین بودی برای اشک های من همیشه آستین بودی تو ای همیشه غم خوارم تو ای مطرح ترین یارم بنام نامی مادر همیشه دوستت دارم ...
23 ارديبهشت 1391

حسی بنام مادری...

سلام دختر شیرینم چند وقتی بود دوست داشتم برات بنویسم ، از حس مادر شدنم نمی دونم وقتی اینو می خونی چند سالته ، شایدم خودت مادر شده باشی ، نمی دونم کوچولوی دوست داشتنی خودم ، از وقتی اومدی دنیای منو رنگی کردی و من بهشت رو همین جا رو زمین دیدم به اندازه ای برام عزیزی که نمی خوام حتی یه لحظه از خودم دورت کنم دوست  داشتنتو با هیچ مقیاسی نمی تونم اندازه گیری و با هیچ کلمه ای بیان کنم انقدر دوستت دارم که دلم می خواد با خودم یکی بشی همه ی وجودم از توئه و زنده بودنم مدیون تو وقتی که در آغوش می کشمت به چنان آرامشی می رسم که قابل وصف نیست گل بهاری مامان ، مونس من ، بمن حس زیبا و شیرین مادر بودنو هدیه کردی وقتی برای...
17 ارديبهشت 1391

سال نود هم تمام شد

دردونه ی من سال نود داره میره و من چقدر دلتنگ میشم،سالی که گذشت بهترین سال توی تموم عمرم بود،چون یه کوچولوی ناز و از خداوند هدیه گرفتم، دختر گلم چقدر سال خوبی بود ،تمام ثانیه ها با هم بودیم و خیلی از اولین اتفاقات زندگیت توی این سال رقم  خورد اولین شیر خوردنت...اولین نگاهت...اولین لبخندت...خنده و قهقهه هات....وای که چقدر شیرینه اولین بار که غلت زدی....اولین بار که نشستی.... اولین بار که طعم غذا رو چشیدی...اولین بار که باهم بیرون رفتیم...اولین خریدی که رفتیم... اولین بار که دنبالم گریه کردی و منو خواستی...خدایا یاد آوزیش هم شیرینه اولین بار که مریض شدی و سرما خوردی..چی کشیدیم دوتامون اولین بار که گفتی مامان و هنوز...
1 فروردين 1391

هدیه یعنی......

عزیز دلم تا بزرگ بشی و اینو درک کنی چند سال طول میکشه ولی بالاخره بزرگ میشی وقتی یه هدیه زیباست و دوست داشتنی که خبر نداشته باشی یکی با هدیه اش غافل گیرت کنه و بهت هدیتو بده....... خلاصه اینکه اصلا حال نمیده منتظر باشی بهت هدیه بدن یا بگی برام هدیه بخرین تا اینجا رو خوب گوش دادی؟ اینو واسه این میگم که خدا هم ما رو غافلگیر کرد و با هدیه ی زیبایی که بهمون داد حسابی سوپرایز شدیم بــــــــــــــــــــــــــــــله اون هدیه شما گل دخترم هستی امید زندگیم ما توی برنامه ی زندگیمون نبود که حالا حالا ها نی نی دار بشیم آخه موقعیت مالیمون خوب نبود اما خدا بهمون لطف داشت و مرحمت کرد و شما رو به زمین فرستاد فقط برای ما......ما هم ه...
27 اسفند 1390

مادرانه فقط برای تو

کودکم داشتنت بمن حس زیبایی می دهد و دوست داشتنت زیباترین حس دنیاست دوستت دارم مهربانم ای خوب! یاد قلبت باشد یک نفر هست که دنیایش را همه ی هستی و رویایش را،به شکوفایی احساس تو پیوند زده و دلش می خواهد،لحظه ها را  با تو،به خدا بسپارد مهربانم ای خوب! یک نفر هست که با تو تک و تنها،با تو پر اندیشه و شعر است و شعور پر احساس و خیال است و سرور مهربانم!این بار یاد قلبت باشد یک نفر هست که با تو  به خداوند جهان نزدیک است و به یادت هر صبح،گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد و دعا می کند این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش،راهی خانه خورشید شوی و پر ا...
12 دی 1390

بوی مادر..........بوی خدا

آن موقع همه چیز اینجا جدید بود.پرستارها...تختهای بیمارستان...چراغ های پرنور...جیغ میزدم و گریه میکردم : " میخوام برگردم..."    هیچکس نمی دانست چه میگویم.کسی جز تو زبانم را نمی فهمید .  چشمم که از پنجره به باران افتاد...چه آشنا...آرام گرفتم.  اینجا دنیا بود.آدم بزرگها میگفتند :"به دنیا آمده..."    دنبال تو میگشتم.  ناگهان...خدایا...  این زن که بود که اینگونه با عشق مرا مینگریست؟؟؟  نگاهش شبیه نگاه تو بود خدا... انگار کنارم بودی.مادر...خدا...انگار در آغوشم میگرفتی.انگار مرا می بوییدی.می بوسیدی.بوی آسمان می آمد.بوی باران...    از من ...
19 آبان 1390

دلنوشته های مادر خانومی

چقدر زود گذشت و سه ماه شد،انگار همین دیروز بود... از خونه ی مامانم برگشتم خونه و قرار شد ماه آخر و برم اونجا بمونم اما ساعت ٣.٥ صبح کوچولوی توی دلم کم طاقت شد و منو از خواب بیدار کرد اما نه با درد بلکه با آب بازی که شروع کرده بود،ما هم سریع خودمونو رسوندیم بیمارستان مادر و کودک، و دردها و انتظار من همراه با دعاها و نگرانی و صدالبته انتظارهای بابا شروع شد تا اینکه بعد از ١٥.٥ساعت درد و دلهره دلیل زنده موندن من و زندگیه بابایی چشمای قشنگشو بدنیا باز کرد و به زندگی لبخند زد،و اضطراب و از چهره ی همه ی اونایی که تو اون لحظات سخت کنار بابا و مامان بودن کنار زد... چقدر زود گذشت...انگار همین دیروز بود که دستامو بین انگشتای کو...
9 آبان 1390