حسی بنام مادری...
سلام دختر شیرینم
چند وقتی بود دوست داشتم برات بنویسم ، از حس مادر شدنم
نمی دونم وقتی اینو می خونی چند سالته ، شایدم خودت مادر شده باشی ، نمی دونم
کوچولوی دوست داشتنی خودم ، از وقتی اومدی دنیای منو رنگی کردی و من بهشت رو همین جا رو زمین دیدم
به اندازه ای برام عزیزی که نمی خوام حتی یه لحظه از خودم دورت کنم
دوست داشتنتو با هیچ مقیاسی نمی تونم اندازه گیری و با هیچ کلمه ای بیان کنم
انقدر دوستت دارم که دلم می خواد با خودم یکی بشی
همه ی وجودم از توئه و زنده بودنم مدیون تو
وقتی که در آغوش می کشمت به چنان آرامشی می رسم که قابل وصف نیست
گل بهاری مامان ، مونس من ، بمن حس زیبا و شیرین مادر بودنو هدیه کردی
وقتی برای اولین بار گفتی ماما از شوق اشک تو چشام حلقه زد ، تازه فهمیدم منم مادر شدم
مادر نازنینی چون وندا
حس قشنگیه مادر بودن ، فرشته ای درونت شکل بگیره ، عشقی بوجود بیاد ، قلبی بزنه و مادر بشی
خیلی خوشحالم که مادر عزیزی چون توام به خودم می بالم
وقتی با اون چشمای نازت نگام میکنی و با چشمات مسیر حرکتمو دنبال می کنی
و برای اینکه بغلت کنم حتی الکی گریه می کنی...
تمام وجودم شوق میشه و تمنا ...برای در آغوش کشیدنت
وقتی می خندی...
من با خنده هات به عرش می رسم و لبریز از عشق می شم
و حالا که با اون دست و پاهای کوچولوت چهار دست وپا دنبالم میای و صدام میزنی...
سرمستی و شاد بودنو تجربه میکنم
آرام جونم تا همیشه دوستت دارم