دلنوشته های مادر خانومی
چقدر زود گذشت و سه ماه شد،انگار همین دیروز بود...
از خونه ی مامانم برگشتم خونه و قرار شد ماه آخر و برم اونجا بمونم اما ساعت ٣.٥ صبح کوچولوی توی دلم کم طاقت شد و منو از خواب بیدار کرد اما نه با درد بلکه با آب بازی که شروع کرده بود،ما هم سریع خودمونو رسوندیم بیمارستان مادر و کودک، و دردها و انتظار من همراه با دعاها و نگرانی و صدالبته انتظارهای بابا شروع شد تا اینکه بعد از ١٥.٥ساعت درد و دلهره دلیل زنده موندن من و زندگیه بابایی چشمای قشنگشو بدنیا باز کرد و به زندگی لبخند زد،و اضطراب و از چهره ی همه ی اونایی که تو اون لحظات سخت کنار بابا و مامان بودن کنار زد...
چقدر زود گذشت...انگار همین دیروز بود که دستامو بین انگشتای کوچولوت میذاشتم اما انگشتات انقدر کوچولو بود که نمی تونستی کامل دستمو بگیری و زود باز می شد اما امروز خودت با دستات انگشتم و میگیری و فشار میدی و تو هوا دستتو حرکت میدی و دست منم با عشق حرکت میکنه
و چقدر شیرین و رویایی است وقتی با اون چشمای گیرایی که خدا بهت هدیه داده تو چشمام زل میزنی و میخندی و چشماتم واسم میخنده
و چه لذتی داره وقتی توی آغوش میگیرمت و سرت و میذاری رو شونه هام و آروم میخوابی،منم تو رو با عشق استشمام میکنم،وای که عطر تنت رو هیچ جای دنیا نمیشه پیدا کرد
همه ی این زیبایی ها آرزوی من بود و حالا آرزوی برآورده شده ی خودمو میبینم،همه ی این لذت هارو می چشم
اما از همه ی این لذت ها بالاتر اینه که تو مال منی عزیزم و کنارمی
چقدر خوبه که تو هستی و خدا تو رو به ما داد
عاشقانه دوستت دارم