بوی مادر..........بوی خدا
آن موقع همه چیز اینجا جدید بود.پرستارها...تختهای بیمارستان...چراغ های پرنور...جیغ میزدم و گریه میکردم : " میخوام برگردم..."
هیچکس نمی دانست چه میگویم.کسی جز تو زبانم را نمی فهمید .
چشمم که از پنجره به باران افتاد...چه آشنا...آرام گرفتم.
اینجا دنیا بود.آدم بزرگها میگفتند :"به دنیا آمده..."
دنبال تو میگشتم.
ناگهان...خدایا...
این زن که بود که اینگونه با عشق مرا مینگریست؟؟؟
نگاهش شبیه نگاه تو بود خدا...
انگار کنارم بودی.مادر...خدا...انگار در آغوشم میگرفتی.انگار مرا می بوییدی.می بوسیدی.بوی آسمان می آمد.بوی باران...
از من خواسته بودی فراموشت نکنم وراهیم کرده بودی.پشت سرم آب ریخته بودی و فرشته ها یواش در گوشم گفته بودند : "انا لله و انا..."
و حالا که عشق مادر را به من داده بودی , راستش را بخواهی کمی فراموشت کرده بودم.
فقط کمی ها...حالا که همه با خوشحالی بالای سرم میخندیدند ,حالا که درآغوش گرم مادرلمیده و مست محبتش بودم ,
کمی یادم رفته بود روز آخری در گوشم چه نجوا کردی.خدا ! انگار دیگر دلم برایت تنگ نمیشد.
خدا! مرا ببخشی ... ولی دیگر برای تو نبود که میگریستم , من فقط شیر میخواستم.
گرسنه بودم.فرشته ها را یادم رفته بود.نگاه دوست داشتنی دیگری جایش را گرفته بود!
آه!مادر...تو چرا اینقدر بوی خدا میدهی؟؟؟