همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

بازم عکس

فرشته کوچولو ببین مثل خان های قدیم نشستی و دلقک دربار داره شمارو می خندونه فعلا بعد از غلت زدن دایره ای  می چرخی اینجا خیلی خوابت می اومد اما نمی خوابیدی و گریه می کردی بابا پیشنهاد داد بریم با ماشین بچرخیم تا بخوابی،بعد از عکس سرتو گذاشتی رو شونه ام و خوابت برد ...
12 دی 1390

هنر دست خاله صبا

دلبندم خاله جون صبا واست لباس بافته و فرستاده،نگار خانمم یه لباس خیلی زیبا واست بافته،دستشون درد نکنه،خدا کنه بتونم جبران کنم،بازم ممنون این هنر دستای خاله جان صبا اینم هنر دستای خاله نگار     ...
11 دی 1390

وندا و بابا

امروز من و بابا چند تا عکس ازت انداختیم تا بدیم آتلیه واست درستش کنن(چون می خواستیم عکس بدون لباس باشه و آتلیه ها هم سرده تو خونه گرفتیم)حسابی خسته شدی و زدی زیر گریه بهت به قول خودت مم دادم و سپردمت به بابا،بابا هم واست دعای عهد گذاشت تا بخوابی،اومدم تو اتاق بهتون سر بزنم دیدم جفتتون خواب خوابین. بابا حتی رو تختی رو پهن نکرده همین طوری خوابش برده   ...
8 دی 1390

وندا عاشق نیایشه

عزیز دلم اول ماه صفر با مامان سوسنی رفتیم دعا خونه ی یکی از دوستاشون،انقدر آروم بودی و با آرامش به دعا گوش دادی که دوست مامانی نوشین خانم برده بودت تو آشپزخونه و همه شون خوردنت،یه خانمه هم خیلی دلش می خواست بغلت کنه و آخر مجلس که لامپها خاموش بود اومد شمارو بغل کرد شما هم سرتو گذاشتی رو شونه هاش و خوابیدی،مامانم دعای مفجعه رو هم خوندن من اولین بار بود می شنیدم خیلی به دلم نشست منم نذر کردم از این خونه بتونیم بریم اولین ماه صفر بعدش دعای مفجعه بذارم،این دعا در ذکر حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) است. اینم تیپ گوگولی من که رفتیم خونه نوشین خانم ...
8 دی 1390

تولد 5 ماهگیه عشقم وندا

مامانی ماهه شدی مبارکت باشه شیرین عسلم ایشالا همیشه مثل این 5 ماه که گذشت سلامت باشی حالا چطوری می خوابیدی در این ماه که گذشت : جونم برات بگه خوابیدنات منظم شده و صبح که بیدار میشی 1.5ساعت بیداری بعد یک ساعت می خوابی،(البته ساعت بیدار شدن صبح متغیره اکثرا 9 گاهی هم 10 یا 11)،ظهر هم می خوابی معمولا از ساعت 12.5 تا 14 (البته در مواقعی نمی خوابیا)عصر هم از ساعت 16 تا 19 می خوابی،شبا هم از 21 دیگه کم کم میری تو فاز خواب تا وقتی خوابت عمیق بشه،در تمامی موارد ذکر شده هم بنده در حال خوندن هستم لالالالایی لالالالایی یا یه روز یه آقا خرگوشه همچین که دیگه خرگوشه رو از اومدنش پشیمون میکنیم.اما مامانی شبا که اول خوابیدنته یه...
6 دی 1390

چند تا عکس تا 5 ماهگی

من که کشته مرده این یکیم بقیه رو میذارم ادامه ی مطلب حتما ببینید از دست ندین خیلی اتفاقی تونستم اینطوری ازت عکس بندازم مامانی دوربین این طرفه نشد از زبون بیرون آوردنت عکس بندازم خیلی تند و تیزیا خودمو کشتم تا بخندی ولی تا دوربینو می بینی هیچ کاری نمی کنی بالاخره خندیدی وندا ببین چی شدی ماما کجاییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من چلخیددددددددددددددم نگا کن لوس لوسی خوابیدنتو نمی ذالم دیده للاس تنم تنی ماما قند عسل عاشق اینم که وقتی می خوابی دستتو میاری بیرون و میذاری رو پتوت اینجا تازه از خواب بیدار شدی و رو شکم مامان صدف خوابیدی آفتاب گرفتن قند عسل خونه ی آقایی حاجی ...
6 دی 1390

بدون پوشک خوابیدن وندا

عشق من شما از همون موقع که دنیای ما شدی (یعنی از لحظه ی اول تولدت )وقتی خواب بودی(با عرض معذرت)جیش نمی کردی،مامانی و بابا هم همیشه می گفتن بذار شبا بدون پوشک بخوابه اما می ترسیدم یهو خودتو خیس کنی و کلیه های فسقلیت سرما بخوره تا اینکه از پنج شنبه 1.10.1390 شب رو بدون پوشک گذروندی،و حالا دیگه شبا پوشک نمی شی، الهی قربونت برم که خیلی گلی و تمیزی هزارتا بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس ...
3 دی 1390

اولین شب یلدای نفس

هندونه بده قاچ کنیم،لپ هاتو بده ماچ کنیم،غماتو بده چال کنیم،بخند تا ما حال کنیم یلدای همه ی نی نی ها مبارک سلام فندق من پسته ی من ،چند روزی خونه ی مامانی اینا بودیم و حسابی با خاله سارا خوش گذروندی،بردمت دانشگاه که مدرکمو بگیرم یکی از استادام دیدت و کلی ذوقت کرد اینقدر دختر خوبی بودی البته که دست مامانی درد نکنه که باهامون اومدن و شمارو گرفتن تا من برم دنبال کارام،با آقاجون و خاله هم رفتی واسه شام کباب گرفتی و اصلا هم اذیت نکردی آخه ددری شدی و تا وقتی بیرونی آروم آرومی، بعدشم چهارشنبه اومدیم خونه و شب واسه شب یلدا رفتیم خونه بابا بزرگ(پدری) و کوچولوی من اصلا آروم نبود همه ی عمه ها هم بودن و انقدر دوست داشتن بغلت کنن و باهات با...
1 دی 1390

کارای قشنگ وندا

دردونه خانم امروز مثل همیشه با لبخند از خواب ناز بیدار شدی و با اون زبون شیرینت واسه خودت آواز می خوندی و اپرا اجرا میکردی،منم عوضت کردم و مثل هر روز که بعدش می خوابیدی گذاشتمت سر جات اما شما خیال نداشتی دوباره بخوابی... با هم اومدیم تو سالن و داشتم باهات احوالپرسی می کردم که یهو دست کوچولوتو کردی توی دهنم و انگشتاتو تکون می دادی و لب پایینیمو گرفته بودی و هر چقدر می گفتم مامان جون دستت کثیف می شه می خندیدی و بازی می کردی و من که حرف می زدم بیشتر می خندیدی و با حالت تعجب چشمای نازتو گرد می کردی و نگام می کردی... منم چیزی بهت نگفتم آخه محققا می گن:"کودک با حس لامسه و لمس کردن اجزای صورت و هر چیزی که در اطرافش می بیند دنیای اطرافش را می شن...
25 آذر 1390