کارای قشنگ وندا
دردونه خانم امروز مثل همیشه با لبخند از خواب ناز بیدار شدی و با اون زبون شیرینت واسه خودت آواز می خوندی و اپرا اجرا میکردی،منم عوضت کردم و مثل هر روز که بعدش می خوابیدی گذاشتمت سر جات اما شما خیال نداشتی دوباره بخوابی...
با هم اومدیم تو سالن و داشتم باهات احوالپرسی می کردم که یهو دست کوچولوتو کردی توی دهنم و انگشتاتو تکون می دادی و لب پایینیمو گرفته بودی و هر چقدر می گفتم مامان جون دستت کثیف می شه می خندیدی و بازی می کردی و من که حرف می زدم بیشتر می خندیدی و با حالت تعجب چشمای نازتو گرد می کردی و نگام می کردی...
منم چیزی بهت نگفتم آخه محققا می گن:"کودک با حس لامسه و لمس کردن اجزای صورت و هر چیزی که در اطرافش می بیند دنیای اطرافش را می شناسد و درک می کند"
قبل از ظهر هم گذاشتمت رو زمین تا باز کنی انگشت شصت پامو گرفته بودی و ول نمی کردی...
بعد هم که بغلت کردم دستتو انداختی دور گردنم بعد موهامو کشیدی
خیلی دوست دارررررررررم مامانیییییییییییی
راستی امروز رفتیم سفره ابوالفضل شمام دخمل خوبی بودی،اولش خوابیدی بعد یه کم اندازه یه زیارت عاشورا بیدار بودی و بعدش راحت خوابیدی،هر کس هم اونجا بود ذوقت می کرد،می اومدن و بوست می کردن