همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

حوالی این روزهای من....

1391/8/11 2:08
نویسنده : مامان صدف
508 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها پرم از تو ، پرم ازخنده هات، گریه هات ،بهونه هات ،خوردنات، نخوردنات ،محبتهای دوست داشتنی که این اواخر دلم رو خوشتر از همیشه میکنه وقتی بی هوا میای و خودتو میندازی توی بغلم وبوسم میکنی ومن میمونم ویه دنیا عجب که چه عاشقانه و بی توقع بدون هیچ آموزشی اینکارو بلدی وچه چیز بالاتر از عشق بی ریای یه حس کوچولوی لطیف ؟. .

اماهمش این نیست گاهی هم خسته ام خسته و در آرزوی دقایقی باخودم بودن گاهی فراموش میکنم چقدرنیازبه خواب دارم ، چه کارهایی برای خودم دارم چه چیز دوست دارم وکجابایدبرم !

این روزهای من گاهی بافکر و دقایقی پراضطراب همراهه که آیامادرخوبی همسرخوبی  هستم ؟‌ آیادرحد مادرخوب خودم مادری بلدم ؟ میتونم به توزندگی کردن بهتری رویادبدم ، میتونم درکت کنم ؟

واین آیاها تاکجا که پیش نمیره . . .

این روزها ازشیطنتهای تولذت میبرم  امادروغ چراوقتی گاهی کار خطایی میکنی و میگم وندا نه و  بی توجه کار خودتو میکنی عصبانی میشم و فریادم به هوا میره...اما با یه نگاه معصومت  که خودتو میندازی تو بغلم می بوسمت و در آغوش میگیرمت و  به خاطر داشتنت  غرق تشکر از خداوند میشم....

وبه فکرفرومیرم که خدامنو بیش از اندازه شرمنده کرده همدمی برام فرستاده که از نعمتهای وجودش متعجب میشم و از ته قلبم شکر میکنم که تمام این خستگی ها و شیطنتهای تمام نشدنیه تو فقط یک دلیل بیشتر نداره و اونم سلامت توست ، سلامت جسمی وعقلی تو . . .

این روزها فهمیدم که بیشتر از حدت میفهمی . . بیشتر از سنت منو درک میکنی ، وقتی بی حوصله ام خودتو لوس میکنی و الکی میخندی و سرتو  به دو طرفت میچرخونی و میخندی تامنم بخندم وهیچکس بهتر از تو توی اون لحظه نمیتونه منو به خنده وادار کنه ومنم دوباره میشم پرازحوصله وانرژی . . .

این روزها گاهی طبق عادت دیرینه برای تنوع به خرید برای خودم میرم اما وقتی ساکهای خرید رو نگاه میکنم تمامش برای تو پرشده آخه عاشق خرید برای توام  وتصمیم میگیرم مغازه بعدی برای خودم باشه چون نیازدارم کفش بخرم ازکفشی خوشم میاد اما کیف پولم دیگه خالی شده وباخودم میگم اشکال نداره یه روز دیگه برای خودم میخرم دخترم واجبتره وروز دیگه دوباره تکرار مکررات . . .

این روزها گاهی دلم میخواد زیاد بخوابی تابتونم کارهای عقب افتاده رو انجام بدم ، یا مطالعه کنم یا قهوه ای بخورم اما کمی که از خوابت میگذره دل تنگت میشم ومنتظر بیدار شدنت میمونم و هیچ کدوم از این کارهایی که دوست داشتم رو انجام نمیدم ! . .

 

و دقیقا نمیدونم به اینا میگن محبتهای  مادرانه یا اشتباههای مادرانه . .

به هرحال من بدون اینکه به تمام اینها فکر کنم  تکرارشون میکنم و مثل همیشه راضی ام . .

حوالی این روزهای من هوای خنک پاییزیه دلنشینی در حال گذره و به صورتم نسیم خنکی میزنه که یادآور دومین پاییز با تو بودنه . .

و حوالی این روزهای من قلبی میتپه قلبی که انگار تپشهاشو سالهاست که میشنوم و از این به بعد با این تپش زنده ام حتی اگه تپشی درقلب خودم نباشه . .


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)