این روزها.....
عطر یاسم....باغ گیلاسم
هر روز که میگذره ثانیه به ثانیه اش خاطره ست....هر لحظه با مزه تر و بازیگوش تر میشی
گریه هات لوس لوسی شده.....وقتی چیزی میخوای یا میخوای بابا ببردت بیرون بغض میکنی....توی خواب دست میزنی.....در حین بازی یهو رو زمین دراز میکشی....پرینتر بابا رو روشن و خاموش میکنی.....مدادو خودکارو ماژیکای بابا رو هی میذاری تو دایره های سر جاشون هی برمیداری.....Dvd player رو هل میدی تا از پشت میز بیافته....طی سه جلسه ست بابا میبردت حمام و من میام میشورمت و از حمام کردن لذت میبری.....اسباب بازیهاتو تق تق میزنی بهم....موبایل و میذاری تو لیوان و لیوان و به زور میذاری تو پارچ آب.... سر بطری آب معدنی رو میذاری روشو بر میداری اونم درسته درست.... خودت با قاشق یه کم بستنی میخوری(یه بستنی لیوانی رو تو پنج نوبت میخوری،روزی یه کم)....لواشک خوردی....دیگه با لیوان هم به خوبی آب میخوری....هوراااااااااااااااااااا
فدات بشم مامانی، کوچولوی ناز خودمی
با هم دیگه مادر و دختری رفتیم پارک
عکس بازم هستا در ادامه ی مطلب
یه دفعه اومدم دیدم قاشق و انداختی کنار و داری با زبون و چار چنگولی سوپتو میخوری
خیلی نون دوست داری، سر بطری رو ببین(هر چیزی رو که تو دستت بگیری نمی اندازیش زمین)
همون دراز کشیدناست که گفتما