همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

بازم دلبریهای دردونه ی نازنینم....

1391/8/14 2:07
نویسنده : مامان صدف
391 بازدید
اشتراک گذاری

تک گل باغ زندگیم

تهران که بودیم شما از بغل آقاجون پایین نمی اومدی و یا باید دست تو دست با هم قدم میزدین یا بغلشون بودی.....جمعه 5 آبان داشتی با آقاجون راه میرفتی تاتی تاتی....آقاجون میگفتن یا علی باباجون....یا علی

شمام گفتـــــــــــــی اَیـــی

ولی عزیزدلم خیلی آقاجونو خسته کردی....آقاجونم چون دوست داشتن چیزی نمی گفتن...اما هر از گاهی میگفتن وندا بابا خسته نشدی؟....شمام خیلی واضح میگفتـــــــــی نَـــــــه....بابا میای بغلم؟.....نَـــــــــه.....میری بغل مامان؟....نَـــــــه....میری بغل بابا؟...نَــــــــه....میری پیش خاله؟......نَــــــــــه....دستتو میدی مامان با مامان راه بری؟...نَـــــــــه....

قربون نه گفتناتم میشم عسلم

10 آبان رفتیم خرید (همون روز بوسه ی زیبای نفسی) عشقم دست تو دست بابایی تاتی میکردی یهو از یه قسمت پیاده رو رفتیم که یه کم خراب بود و بالا و پایینی داشت....دیگه شما هی برمیگشتی که از اونجا رد شی....با هزار کلک از اونجا دور شدیم تا نبینیش دیگه

 11 آبان بود گل سرخم...میخواستی با آقای پدر بری بیرون....بابا میگفت صبر کن عزیزم آماده شم بریم....در جواب بابایی گفتــــــــــــــــــــــی عژیژم

جمعه 12 آبان مادری اومدن خونمون....آخه خاله سحر و سارا رفتن ماهشهر مسابقات والیبال، آقاجونم سرکار...مادری تنها بودن اومدن خونمون، خلاصه سوار تابت کردن و شمام ذوووووووووووق و برات شعر تاب تاب عباسی رو می خوندن....شمام اول خوب خوب گوش دادی و بعد از مادری تکرار کردی تا تا اَســــیییییی

قبلا فقط میگفتی تا تا....اما حالا عباسیشم میگی شیرین زبون

امروز 13 آبان روز عید غدیر پشت مبلت ایستاده بودی و داشتی سی دی رنگارنگتو میدیدی....منم محو تماشات....یهو متوجه مامان شدی و منم با چشمام ذوقت کردم.....الهی فدای ناز و عشوه ت بشم...رو زانو نشستی و سرتو زدی به مبل خودتو پشتش قایم کردی

 خانم توچولو عشق سی دی شعرات شدی تا جایی که منم دیگه به کارام میرسم....

وقتی میخواستم برات سی دی بزارم لوگوی دستگاه دی وی دی که می اومد میگفتم ببین آمَد.....و بعد آهنگا شروع میشد....

حالا گل خوشگلم تا صبحا چشمای نازتو باز میکنی کنترل میدی بهم و میگـــــــی آمَــــــــــ حالا اسم سی دیت شده آمَــــــــ

سی دیه خراب شده بود زدمش رو فلش و میزنمش به رسیور....بعضی وقتا که روشنش میکنم میری سر دستگاه دی وی دی و روشنش میکنی و میگی آمَـــــــــ.....یعنی باید اون لوگو رو هم ببینی تا باورت بشه آمَـــــــــــد

دوتا عکس از 13 ماهگیت نانازم....حباب بازی کردن وندایی

وای دختر نامبر وانم روی شومینه نشسته بودی....انقدر ذوق میکردی و خیلی خوب خودتو نگه داشته بودی

اینم یه عکس از 14 ماهگیت که از پله های خونه ی مادر جون من میرفتی بالا و ذوق میکردی جوجه کوچولو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان نوژا
14 آبان 91 8:54
مامانی واسه چی رمز گذاشتی؟


میام واست میگم
آناهیتا مامانیه آرمیتا
14 آبان 91 14:24
برای ونداگلی


آرمیتای نازمو ببوس
مامان آوينا
24 آبان 91 8:28
عزيزم وندا جون و وبش خيلي نازن در ضمن همسن آويناي منه خوشحال ميشن تبادل لينك داشته باشيم


چرا که نه عزیزم...منم از آشناییتون خوشحال شدم