وندا یعنی عشق،زیبایی
سلام من مامان صدف و بابا اسماعیل توی خرداد 84 همدیگه رو دیدیم و شهریور 86 با هم ازدواج کردیم،یکسال بعد از ازدواجمون من دانشگاه رشته معماری قبول شدم ،فوق دیپلمم رو که گرفتم واسه کارشناسی ثبت نام کردم اما شب روزی که امتحان داشتم عروسی خواهرم صبا بود و از کنکور جا موندم،رفتم سرکار تا دوباره ثبت نام کنم،وقتی دفترچه رو پست کردم فقط به دانشگاه فکر میکردم و درس خوندن،تا اینکههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
در 6 دیماه 89 متوجه شدم یه فسقلی تو دلمهوقتی به آقای پدر گفتم کلی ذوق کرد
بعد ما دوتایی آقاجون و مادری و خاله سارا رو دعوت کردیم رستوران و خبر ورودتو بهشون دادیم واسه خاله سحر که دانشگاه استهبان بود و خاله صبا که تهران بود هم همون شب مسابقه 20سوالی گذاشتیم همشون خیلی ذوق کردن،و بعد به همه گفتیم،منم دیگه تا آخر بهمن ماه بیشتر سرکار نرفتم چون بابا اعتقاد داشت که کوچولوش اذیت میشه.
اولین ویارم کله پاچه بود و بیشتر میوه هوس میکردم یادمه هوس خرمالو کرده بودم و فصلش نبود و مادری واسم پیدا کرد ولی گفته بودن زن حامله نباید بخوره ،منم یه کم خوردم
این عکس دومین سونویی که رفتم
توی سونوی آخر دکتر لپاتو نشونم دادو بیقرارترم کرد
،20فروردین 90 رفتیم سونو و دکتر سروش ارشدی گفت یه دخمل سالم و بازیگوش دارین، آخه مامانم تو اصلااجازه نمیدادی دکتر معاینه کنه و همش تکون میخوردی.
اولین بار هم صدای قلب نازنینتو 12 اردیبهشت ماه 90 شنیدم....با خاله سحر رفته بودم دکتر.....انقدر برام لذت بخش بود و با ذوق به بابا گفتم بابا دلش ضعف رفت....بابا هم برای اولین بار صدای قلبتو 21 خرداد شنید
قرار بود 8شهریور بدنیا بیای ولی همه ی ما رو غافلگیر کردی و 6 مرداد که من کنکور داشتم وجود نازنینتو به همه ی زمینی ها نشون دادی و من از پس بزرگترین کنکور زندگیم بعد از 15.5ساعت با موفقیت در بیمارستان فوق تخصصی مادر و کودک براومدم.
اینم یه عکس از وسایل اتاقت وندا توچولو
خوش اومدی امید زندگی ما